صافی: یارمحمد براى فرار از گرسنگى و خشکسالى به شمال کشور مى رود تا شغل ماهیگیرى را پیشه کند. او که نمىداند ماهیگیرىِ آن منطقه در سلطه گردنکشى به نام تراب است، به دریا مىزند و مقابل تراب مىایستد. وارش بیوه جواد که سالها تراب در خیال ازدواج با اوست، با دیدن دلاورى یارمحمد دل به او مىبندد و به تراب جواب رد مىدهد. تراب نقشهاى مىچیند تا یارمحمد را از سر راه بردارد، اما اتفاقى که هیچکس انتظارش را نمىکشد، از راه رسیده و سرنوشت آدمها را به هم پیوند مىزند.
درباره این سایت